دو تا پیام برایم آمده.
اولی اش را "هدی" فرستاده. چند روز پیش، شاید هم خیلی روز پیش. یادم نمی آید، تقصیر این موبایل است که تاریخش میلادی است و من هنوز هم تفاوت بین ماه و روزش را تشخیص نمی دهم. نوشته:
"اگر چه عاشق دوست او را دوست گیرد و دشمن او را دشمن، چون کار به کمال رسید عکس شود از غیرت، دوست او را دشمن گیرد و دشمن او را دوست، بر نامش او را غیرت بود (سوانح العاشق_ احمد غزالی)"
یکی دیگرش هم دیروز برایم رسید. وقتی داشتم برای آینده ی کمی نزدیکم دو دو تا چهار تا می کردم و میان دو دو تا چهار تا هایم از "خانم پرنیان" سوال می پرسیدم و او هم میان جواب هایی که می داد فرستاد.
"به این سایت سر بزن. pixelbook.ir"
می دانستم سایتش چیست، خیلی وقت هم بود ازش فرار می کردم و حاضر نبودم نشانگر موسم را روی لینکش که این طرف و آن طرف می دیدم فشار بدهم و صفحه باز شود. می دانستم همین که صفحه باز شود چه اتفاقی می افتد. اصلا از همان زمانی که معنی الفبای فارسی را فهمیدم همین طور بود.
از همان روزی که جشن الفبا گرفتم و سیر معانی از میان کتاب ها به میان سلول های خاکستری ام سرازیر شدند اعتقاد داشتم که کتاب ها برای "من" اند. "من" اولین و آخرین خواننده شان هستم و هر کس که بدون اجازه ی من راجع بهشان صحبت کند یا بخواندشان آن ها را از من دزدیده. از همان روزی که رمان های کودک و نوجوان معانی شان را مقابل چشمانم تسلیم کردند از اینکه ببینم کسی راجع به کتابی که من زودتر خواندمش آن هم بدون اجازه ی من صحبت می کند داغ می کردم، دیوانه می شدم، دلم می خواست محکم بگیرم و تکان تکان بدهمش که" کتابم را پس بده!. داستانم را که فقط برای من بود را پس بده"
وقتی روی لینک پیام خانم پرنیان هم کلیک کردم، فرقی نمی کردم چند ساله باشم یا اینکه چندین روز از جشن الفبایم گذشته باشد. تنها چیزی که مهم این بود که کسانی که از آن کتاب ها عکس گرفته بودند و روی سایت گذاشته بودنشان آن ها را از من دزدیده بودند. اصلا مهم نبود که من همین چند لحظه پیش نشسته بودم و برای آینده ام دو دو تا چهار تا می کردم و برنامه می چیدم، مهم این بود که آنها داستان هایی را که فقط و فقط برای من بودند را دزدیده بودند...
و از آن بدتر، کتاب هایی را خوانده بودند که من نخوانده بودم.مثل همه ی روزهای زندگی ام بابت این حس مسخره نگران خودم می شوم و سعی می کنم مقابل خانم پرنیان آرامش خودم را حفظ کنم و فقط می گویم "وای سایته خیلی دلمو آب کرد..."
دلمو آب کرد؟ دروغه... دلم را آتش زد... دلم را دیوانه کرد... احساس کردم یک نفر نه! چندین نفر آمده اند و بهترین لحظه های نوجوانی ام را که صرف گذارندن کلمه ی این کتاب ها از مقابل چشمانم کرده ام را دزدیده اند... اصلا این ها از کجا خبر داشتند که من بعد از خواندن آن قسمت "قیدار" داغ کرده ام و از ذوق بلند شده ام و اتاقم را قدم به قدم اندازه گرفته ام؟ اصلا چرا این قسمت کتاب به نظر آن ها هم قشنگ آمده؟
ایستاده ام مقابل ظرفشویی و ظرف های افطار را می شورم و بلند بلند با صدایی که میان "فیش فیش" شیر آب محو می شود برای خودم (شاید هم برای شما) دارم از امیرخانی بابت نوشتن "بیوتن" شکایت می کنم. به خودم (شاید هم به شما) می گویم که امیرخانی را هیچ وقت بابت بلایی که سر "ارمیا" آورد و اینکه "مصطفا" را به طور کامل فراموش کرد نمی بخشیدم تا اینکه "جانستان کابلستان" و "داستان سیستان" را خواندم و فکر کردم شاید بتوانم یک ذره از گناهش بگذرم...
بعد یاد دو تا پیامی که برایم آمده می افتم و اینکه "چون کار به کمال رسید عکس شود از غیرت، دوست او را دشمن گیرد و دشمن او را دوست، بر نامش او را غیرت بود"...
و یاد "رامونا" می افتم و "بودلر های یتیم" و "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" یا حتی "لیف و باردا و جاسمینِ سرزمین دلتورا" و حتی همین "ارمیا" حتی همین "مصطفا". همه ی شخصیت هایی که بر نامشان مرا غیرت بود...و خیالم راحت می شود که زیاد هم وضعم خراب نیست. من فقط ازین که اسم کتاب های دوست داشتنی ام را از دهان کس دیگری بشنوم ( آن هم بدون اینکه خودم آنها را بهش معرفی کرده باشم)"غیرتی" می شدم...
.
.
.
حالا غرض از این همه حرف این بود که به این سایت سربزنید... شاید یک روز مثل من به نام همه ی کتاب ها شما را غیرت بود...
گرچه این روزها ازین مدل کتاب ها خیلی کمتر خوانده ام... :( و این غم انگیزه... خیلی غم انگیز....
پ.ن: به گمونم اگر یه روز کتاب دست نوشته ی خودم رو دست کسی ببینم، بدون اینکه خودم بهش معرفی کرده باشمش.. با همون کتاب چند تا تو صورتش بکوبم و بر نامش مرا خیلی غیرت بود....